تقديم به بهانه خاص زندگيم...
تپش هاي قلبم به تکرار تو را مي خوانند... و من باز تو را براي تک تک لحظه هايم مي خواهم! يگانه اسطوره قلب بي قرار من! نگاهت را به آسمان بدوز، تا خورشيد مهرباني نگاهت را به همگان بتاباند، اي که خورشيد...
View Articleهر چه تو بخواهي
احمد حلت در راه سوم شماره 151 مجله موفق موفقيت مي گويد: "يک + يک =مساوي هر چه تو بخواهي" اصلي که همه ما به نوعي به آن اعتقاد داريم اما غالبا خود را چنان پايبند قانون ها مي کنيم که آن را فراموش مي...
View Articleسپيده دم رويش
مسافر راه کوچ از زندگي ديروز تا - من – امروز - سرشار از حس غرور حس نو شدن دوباره متولد شدن – چشمانم با ابرها پيوند خورده اند ! کسي مرا مي خواند آرام، و صدايش لطيف تر از نداي درونم، کسي که از...
View Articleبه پاس مهربانانم
در دست قلم دارم ، از قلب پيام دارم ، از نزديک نمي بينم ، از دور سلام دارم ... به نام مقدس سلام و با سلام به همه ميهمانان سپيده دم رويش من (البته خونه خودتونه). دوستان ماهي که در اين مدت به من سر زدن ،...
View Articleما كجاييم؟؟؟
روي يه نيمکت زير يه درخت بزرگ نشستم. هوا عاليه عالي، از اون روزايي که من عاشقشم... ! تبسم باران قلب خسته زمين شهر منو شاد مي کنه! و من سرشار از انرژي مثبت... صفحات طلايي موفقيت رو ورق مي زنم، مثل هميشه...
View Articleرسيدن، پايان تمام راه ها است
دو خط موازي يادگار درس هاي دبستانمان هستند. دو خطي که با هم تعريف مي شدند و با هم معنا مي شدند! صداي معلم هنوز در گوشم هست که هر وقت آن را مي کشيد، سريع مي گفت: "دو خط موازي هيچگاه همديگر را قطع نمي...
View Articleخدايا، چگونه زيستن را به من بياموز.
خدايا آتش مقدس "شک" را آن چنان در من بيفروز تا همه "يقين" هايي که در من نقش کرده اند، بسوزد و آنگاه از پس توده اين خاکستر، لبخند مهراوه...
View Articleنگاهت را تغيير بده...
چند مدت پيش کتابي از يکي اساتيدمون گرفته بودم، در جايي از کتاب اينچنين نوشته بود: " دو نفر در راهي همسفر بودند. يکي از آن دو اعتقاد داشت که اين راه به شهري آسماني ختم مي شود، و ديگري معتقد بود که نه!...
View Articleآغازي ديگر و قرار دل ...
آن دم که در سپيده دم رويش خود ،لطف لطيفي را حس مي کنيم؛قرار دل بر اين مي نهيم که هر سپيده دم، به حرمت آغازي ديگر، به پاسداشت تمام خوبي...
View Articleچقدر عقايدمون رو باور داريم؟!
"مترسک با اقتدار سر زمين کشاورزي ايستاده بود! زمين کم کم سبزي و طراوت دلش رو داشت نشون مي داد...گنجشکي از دور اومد؛ اول رو سر مترسک نشست، چند نوک به مترسک زد و بعد هم رفت سراغ محصولات زمين...!!!"***ما...
View Article
More Pages to Explore .....